گیتا ممنون، بد نیستم، اگه این جوونا بذارن! حالا که ماها دیگه ول کردیم، اونا نمیذارن!
مگه چی شده؟
گیتا تا یه دقیقه پامونو میذاریم تو خیابون، بزور می خوان آدمو سوار ماشین کنن! ببخشین، انگار مزاحم شدم!
داشتم با شیوا خانم حرف می زدم.
شیوا یعنی من حرف می زدم و سیاوش خان گوش می کردن.
گیتا خاطرات رو تعرف می کردي؟
شیوا خاطرات و چیزا دیگه.
گیتا منم چند تا خاطره دارم که به دفعه باید براشون بگم.
راستی، اون جوونه که اون روز باهاش تو رستوران بودي و بهت یه چک داد جریانش چی بود؟ همونکه یه گوشو اره م گوش
چپش کرده بود!
« . تا اینو گفتم هر دو ساکت شدن »
چیز بدي پرسیدم؟
شیوا نه، نه! یه لحظه ببخشین.
« انگار تلفن رو از آیفون خارج کرد و دو دقیقه بعد دوباره زد رو آیفون و گفت »
ببخشین سیاوش خان.
اگه کار دارین، برین! بعدا تماس می گرم.
شیوا نه، کا ر نداریم. داشتم در مورد چیزي که پرسیدین با گیتا صحبت می کردم. آخه اون جریان، نصف ش مربوط به گیتا
می شه.
متوجه نمی شم.
شیوا همین چند دقیقهپیش، یادتون هس داشتم براتون چی می گفتم؟
در مورد چی؟
شیوا گیتا! همونکه چطوري باهاش آشنا شدم!
آهان! از ماشین پرتش کرده بودن پایین؟!
شیوا آره، چون ازش اجازه نداشتم، بقیه ش رو براتون نگفتم.
گیتا خانم اونجاس؟
شسیوا نه، انگار رفت تو حموم یا آشپزخونه.
خودش گفت که بگی.
شیوا آره، راستش همون شبی که بهش برخوردم و با هم آشنا شدیم و آوردمش خونه مون، وقتی خوابیدم، تق ریبا نزدیک
سحر بود که با یه صدا از جام پریدم ! اولش یه آن فکر کردم که حتما گیتا داره می گرده پولی، چیزي پیدا کنه و ورداره و در
بره! آروم رفتم از اتاق بیرون . گیتا دیگه خوابیده بودو منم همیشه پیشم مادرم می خوابیدم . خلاصه پاورچین پاورچین رفتم
بیرون تو سالن . دیدم کسی نیس . رفتم طرف اتاقی که گیتا توش خوابیده بود که یه صداهایی می آد ! یواش لاي در رو وا کردم
که دیدم گیتا رو تختش نشسته و همونجور گریه می کنه، با ناخن ش داره تمام تن ش رو پنجول می کشه و می کنه ! رفتم تو و
صداش کردم . فکر کردم داره خواب می بینه ! تا صداش کردم و چراغ رو روشن کردم، دیدم تمام تن ش خوننیو و مالینه !
پریدم و دستاشو گرفتم که گریه ش تبدیل شد به ضجه ! گذاشتم گریه کنه تا آروم بشه . وقتی کمی آروم شد، ازش پرسیدم
خواب دید؟ هیچی نگفت . بند شدم براش یه لیوان آب آوردم و دادم خورد . وقتی خواستم بخوابونمش، بهم گفت خواب ندیدم .
گفتم پس چی؟ گفت دید منو از ماشین پرت کردن پایین؟ گفتم آره، حتما پولت رو بهت ندادن ! بلند شد رفت سر کیف ش و
از توش یه عالمه هزاري در آورد نشونم داد و بعد پرت کرد یه طرف ! تعجب کردم و گفتم اینارو اونا بهت دادن؟ سرشو تکون
داد که گفتم پس دیگه چرا کت کت زدن و از ماشین انداختنت بیرون؟ ! رفت و تخت نشست و گفت سر شب داشتم تو خیابونا
دانبال مشتري می گشتم . یه دفعه یه ماشین خیلی شیک جلوم ترمز کرد و گفت سوار می شی؟ گفتم آره و سوار شدم و باهاش
قیمت رو طی کردم . نه چونه زد و نه هیچی . تازه همون موقع پول شم بهم داد ! خلاصه حرکت کردیم و نیم ساعت بعد رسیدیم
دم یه خونه. چه خونه اي! چه حیاطی!
پیاده شدم و رفتیم تو . وارد ساختمون که شدیم، کله م داشت سوت می کشید ! چه خونه و زندگی اي داشت طرف ! شاید بیست
و شیش هفت ساله شم نبود آ ! خلاصه صدا کرد و یه پادو اومد تو . بهش گفت که برامو ن شام بیارن . بعد رفت و برام نوار
گذاشت و نشستیم به صحبت کردن . چقدر اقا بود! از زندگیم پرسید و از خونواده م و اینکه چقدر درس خوندم و این چیزا .
وقتی پرسید چه جوري اینکاره شدم و من براش جریان رو تعریف ردم، بلند شد و یه مشت هزاري دیگه از تو یه کشو در آورد
وداد به من و گفت اینارم بگیر! گرفتم و ازش خیلی تشکر کردم.
خلاصه نیم ساعت، سه ربع بعد، یه یارو دیگه اومد و گفت آقا شام حاضره . اونم به من اشاره کرد و دوتایی تو سالن عذا خوري .
یه میز برامون چیده بودن که من تا اون وقت تو خوابم ندیده بودم . غذاهایی روش بود که من اصلا اسمو نمی دونستم چیه !
خلاصه رفتیم نشستیم و شروع کردیم به خوردن . خودش که چیزي نمی مخورد و فقط با غذا بازي می کرد، اما من تا تونستم
خوردم. یه پیشخدمتم واستاده بود یه گوشه و تا بشقابم کثیف می شد، ور می داشت و یکی دیگه برام میذاشت ! شده بودم عین
این پرنسس ها تو این فیلمهاي خارجی!
غذامون که تموم شد، برگشتم تو همون سالم اولی و یه دقیقه بعد برامون قهوه آوردن . وقتی خوردیم بهم گفت حاضري؟ سرمو
تکون دادم که بهم شااره کرد دنبالش برم . با همدیگه راه افتادیم و رفتیم طبقه ي بالاو من فقط این ور و اون ور رو نگاه می
کردم. چه فرش هایی
! چه تابلوهایی! چه اسباب اثاثیه اي!
وقتی رسیدیم بالا، در یه اتاق رو وا کرد و رفتیم تو . اتاق خوابش بود اما اندازه ي خونه ما ! انگار شصت هفتاد متر بود! یه گوشه
ش یه تخت بود که آدم حظ می کرد نگاهش کنه چه برسه به اینکه روش بخوابه ! یه تلویزیون توش بود اندازه ي یه سینما! یه
ضبط صوت توش بود که بلندگوهاش هر کدوم قد یه کمد بود ! خلاصه چه دم و دستگاهیی ! من همونجور که داشتم اسنارو نگاه
می کردم، بهم گفت که برمحموم کنم . ته اتاق یه در رو وا کرد و به من اشاره کرد که برم تو . وقتی رفتم دیدم چه حمومی !
همه ي سرویساش خا رجی! منم از خدا خواسته، لباسامو در آوردم و رفتم تو وان و یه حموم حسابی کردم . وقتی اومدم بیرون،
دیدم یه دست لباس خواب برام اونجا گذاشته که بپوشش . پوشیدم و رفتم رو تخت دراز کشیدم . اومد کنار تخت و لبه ي
تخت نشست . یه نگاهی به من کرد و منم بهش خندیدم که یه دفعه داد زد نمی دونم مکس! ماکس! یه همچین چیزي! تا اینو
گفت من دیدم در وا شده و یه جیوون مثل شیر اما سیاه و بزرگ اومد تو اتاق !! نفسم بند اومد! حیوونه اومد جلو تخت رو پاش
بلند شد و دستاشو گذاشت رو تخت ! تازه فهمیدم شگه ! اونم چه سگی ! اندازه ي یه شیر! بهش گفتم اینکه گاز نمی گیره؟! گفت
تا وقتی که من بهش نگم نه . خیالم راحت شد . گفتم عجب سگ قشنگ داري ! گفت ازش خوشت می آد؟ گفتم آره اما ازش
می ترسم گفت نترس، تاکسی اذیتش نکنه یا من بهش چیزي نگم، کاري به کار کسی نداره . یه خرده سگه رو ناز و نوازش کرد
و بعد برگشت به من نگاه کر د و گفت ماکس مثل آدماس، شایدم بهتر ! گفتم بالاخره هر چی باشه سگه! دوباره خندید و گفت
خرجش از یه آدم بیشتره ! فقط هفته اي یه بار یه همچین پولی که براي تو خرج کردم باید براش خرج کنم ! اینو گفت و دوباره
خندید و شروع کرد سگه رو ناز کردن . تازه فهمیدم منظورش چیه ! باورم نمی شد اما حقیقت داشت ! اومدم بلند شم و فرار کنم
که یه چیزي به سگه گفت و اونم پرید رو تخت و ...
اینجا که رسید دیگه هیچی نگفت . انقدر ماجرا برام عجیب بود که فقط گوش می کردم و حتی نمی تونستم که درست نفس »
« بکشم! یه خرده که گذشت گفتم
شیوا اینارو راست می گی؟
شیوا اولش منم برام سخت بود که باور کنم اما بعدا که با پسره آشنا شدم، فهمیدم گیتا راست می گه!
تو ام رفتی اونجا؟!
شیسوا نه، اونجا نه.
خب؟!
شیوا راستش وقتی اون شب گیتا، اینارو برام تعریف کرد، خیلی ناراحت شدم! از هر چی آدمه بدم اومد!
بعدش چی شده؟!
شیوا هیچی، گیتا می گفت سگه وقتی کارش تموم می شه می ره از رو تخت پایین و از تاتاق می ره بیرون ! می گفت شوکه
شده بودم ! تازه وقتی سگه رفت فهمیدم چی شده ! بلند شدم و لباسامو پوشیدم و رفتم طرف پسره و یه دفعه پریدم بهش و با
ناخن کشیدم تو صورتش که خون زد بیر ون! اونم داد زد و دو تا از نوکراش اومدن تو و تا می خوردم، کتکتم زدنمو انداختنم
تو ماشین و آوردنم همونجا که تو واستاده بودي و پرتم کردم از ماشین بیرون!
« از بس ناراحت شده بودم، یه سیگار روشن کردم که گفت »
ناراحت شدین؟
خیلی!
شیوا گیتام هنوز این خاطره ر و فراموش نکرده. هر وقت یادش می افته، یه حالت عصبی بهش دست می ده و می رهحموم و
هی خودشو می شوره!
تو چه جوري با اون پسره اشنا شدي؟
شیوا ده تا کلک سوار کردم تا تونستم ! طرف خیلی پولدار بود! با هر کسی جور نمی شد! اول یه ماشین شیک و گرون قیمت از
یکی از بچه ه ا گرفتیم . البته با راننده ش. خیلی وقت بود کهدورادور مواظبش رودیم که چه روزایی کجاها می ره و برنامه ش
چیه. وقتی فهمیدیم، دو سه بار خودمو بهش نشون دادم تا بالاخره هر جوري بود اومد جلو و سر حرف رو باهام وا کرد . دیگه
بقیه ش بمانید اما بهش کلکی زدم که خودشم خبر دار نشد ! آخرشم که دید ! یه چک م ازش گرفتم که باگیتا نصف کردیم . دو
میلیون بهم پول داد که سر و صداي منو خفه کنه! البته مثلا هنوز خبر نداره که چه بلایی سرش آوردم!
براي چی؟
شیوا انتقام! انتقام گیتا! کگاري که اون با گیتا کرد، هیچ حیوونی با حیوون دیگه نمی کنه!
درسته! ار کثیفی بوده.
شیوا ماهام آدماي کثیفی هستیم، نه؟
گیتا کجاس؟
شیوا حتما یا داره گریه می کنه، یا رفته حموم و هی خودشو می شوره!
نمی دونم چی بگم! اینایی که گفتی، بعضی جاهاش واقعا به یهقصه بیشتر شبیه تا واقعیت!
یوا ما زندگی گندي داشتیم و د اریم سیاوش خان! دختري که نجابت رو گذاشت کنار، این چیزا تو زندگیش زیاد پیش می آد!
یعنی اصلا دیگه زندگی نداره.
« یه دفعه صداي شیکستن یه چیزي اومد. یه لحظه بعد شیوا گفت »
ببخشین سیاوش خان، یه لحظه اجازه بدین!
« بلند شد رفت و یه دقیقه بعد برگشت و گفت »
ببخشین، اگه اجازه بدین من دیگه برم.
طوري شده؟
شیوا داره تو آشپزخونه گریه می کنه! تموم صورتش رو چنگ انداخته و زخمی کرده!
پس برید زودتر! اگه کمکی از دست من ساخته بود بهم زنگ بزنین! خداحافظ!
خداحافظی کرد و رفت . از دست خودم عصبانی بود که چه سوال بی موقعی ک ردم! ساعت حدود چهار و نیم بود . لباسامو »
عوض کردم و رفتم خونه نیما اینا . زنگ زدم . زینت خانم در رو وا کرد و رفتم تو . وقتی از پله هلی حیاط گذشتم، زینت خانم
اومد جلو و گفت که نیما طبقه ي پایین تو استخره . برگشتم و از تو حیاط رفتم طبقه ي پایین که استخر و سوناي خو نه شون
اونجا بود . در رو وا کردم و رفتم تو و از قسمت رخت کن رد شدم و رفتم طرف استخر نشستمو تماشاش کردم مایو پوشیده
بود و یه عینک آقتابی م زده بود که نوري که از شیشه هاي سقف می آد، چشماشو اذیت نکنه . این قسمت خونه شون خیلی
قشنگ بود ! یعنی کلا خونه شون خیلی قشن گ بود. نقشه ش رو پدر نیما کشیده بود. استخر، زیر پاسیوي خونه بود که سقف ش
همه شیشه بود!
نشسته بودم و نگاهش می کردم. یعه دفعه احساس کردم چقدر دوستش دارم!
اگه یه روز نمی دیدمش یا حد اقل صداش رو نمی شنیدم، انگار یه چیزي گم کرده بودم ! بلند شدم و رفتم لبه ي است خر
نشستم و یه مشت آب ورداشتم وپاشیدم بهش . وسط استخر بود و آب درست بهش نمی رسید فقط چند قطره بهش پاشید که
« همونجور که خواب بود، آروم گفت
اب نپاش پري جون دیگه!
برگشتم دور و ورم رو نگاه کردم ! گفتم نکنه غیر از من، کسی دیگه م اونجا باشه ! اما هیچکس نبود . سه چهار بار دستامو »
« محکم زدم تو آب که موج درست شد و تشک بادي ش تکون تکون خورد که گفت
مرده شور اون دمبت رو ببرن! انقدر چلپ چلپ نکن دیگه!
« اینو که گفت یه دفعه خودش از خواب پرسید و عینکش رو ورداشت و یه نگاهی به من کرد و گفت »
پري کو؟! پري رو چیکار کردي؟!
پري کیه؟!
نیما همین پري دریایی که الان اینجا بود!
پاشو که خواب دیدي!
نیما نه بجون تو! همنی الان داشت با دمبش به من آب می پاشید!
پري نبود که ، من بودم!
نیما تو داشتی با دمبت به من آب می پاشیدي؟!
گم شو با دستم می پاشیدم.
« با دستاش مثل پارو، تشک رو آورد کنار استخر و گفت »
کی اومدي؟
یه ده دقیقه س.
نیما لخت شو بیا تو.
حوصله شو ندارم.
نیما می گم لخت شون بیا تو کارت دارم!
جون تو حوصله ندارم.
نیما حوصله ندارم یعنی چی؟! بیا بگردیم ببینم پري درایی کجا رفته! تما همین دور و ورا زیر آبه! در رو ببند در نره!
گم شو!
نیما حالا لخت شو بیا تو، شاید پیداش کردیم!
باز چرت و پرت گفتی؟! پري دریایی اینجا کجا بود!
نیما چی می گی؟! الان یه ماهه دارم زاغش رو چوب می زنم! انگار از راه استخر اومده تو!
اصلا پري درایی دروغه، وجود نداره!
« همونجور که دولا شده بود و داشت تو آب رو نگاه می کرد گفت »
اما پري استخري وجود داره . تازه زري استخري م وجود داره ! شهره استخري م وجود داره
! ترانه ي استخري م ...
اِه...! بس کن دیگه!
نیما اوناهاش! اوناهاش!
« ! تا دولا شدم که ته آب رو نگاه کنم که دستمو گرفت و کشید تو اب و منم سکندري افتادم تو استخر »
نیما سیاوش، بگیرش بلا گرفته رو در نره تا من برم یه تنگ آب بیارم، بندازیمش توش!
« اینو گفت و خودش از استختر رفت بیرون و رو یه صندلی نشست! از همون تو آب گفتم »
واقعا دیوونه اي نمیا!
نیما من دیوونه م یا تو که با لباس رفتی تو استخر دنبال پري می گردي؟!
گم شو! حالا چی بپوشم؟! الان سرما می خورم!
نیما دردون حسن کبابی رو ببین! من لخت اینجا نشستم، سرما نمی خورم، اون وقت آقا با لباس سرما می خوره!
با لباس خیس! بیا کمک کن بیام بیرون. لباسم سنگین شده!
« اومد لب استخر و دستمو گرفت و کشید بیرون. رفتم یه گوشه و کیفم رو در آوردم. شانس اوردم که توش خیس نشده بود »
عجب شوخی هایی می کنی ها! گه این کاغذا خیس شده بود چی؟
« دیدم باز داره تو اب رو نگاه می کنه »
چی رو نیگاه می کنی؟! چیزي ار جیب م افتاده تو آب؟
نیما نه، دارم نیگاه می کنم نکنه یه دفعه راست راستکی پري دریاي زیر آب باشه!
« رفتم جلو و هلش دادم تو اب! رفت زیر آب و تا اومد بالا گفت »
گرفتمش! جون تو دمبش رو گرفتم! بیا کمک که لیزه وامونده!
« شروع کردم از همون بالا بهش آب پاشیدم که گفت »
بیا تو دیگه! حالا که دیگه خیس شدي، برو یه مایو بپوش بیا تو.
رفتم تو قسمت رخت کن و لباسامو در آوردم و یه مایو پوشیدم رفتم تو و پریدم تو آب . دوتایی شروع کردیم با هم شنا »
کردن. شناش خیلی عالی بود. یه خرده که شنا کردیم شروع کرد منو اذیت کردن و هی سرمو می کرد زیر آب!
یه ساعتی شنا کردیم و باهم شو خی و اومدیم بیرون . برام حوله آورد و بعد آیفون زد که زینت خانم برامون چایی آورد که
خیلی بهمون چسبید و دوتایی نشستیم به گپ زدن . وقتی پیش ش بودم اصلا نمی فهمیدم که زمان چطوري میگذره ! انقدر
«! قشنگ و بامزه حرف می زد و چیزاي بانمک می گفت که آدم یادش می رفت که دنیا اصلا غمی م وجود داره
فصل دهم
همون شب پدر و مادرم نیما برگشتن خونه و فردا صبحش پدر و مادر من . نیما براي پدر و مادرش جریان من و یلدا رو »
تعریف کرده بود پدرش همون شب زنگ زده بود به آقاي پرهام و قرار خواستگاري رو گذاشته بود . قرار شده بود که فردا
شبش بریم خونه ي یلدا اینا.
از صبحش اونقدر خوشحال بودم که نمی دونستم چیکار بکنم ! ده بار زنگ زدم به نیما که آخرش دو شاخه ي تلفن ش رو از
پریز کشیده بود بیرون و موبایلش رو خاموش کرده بود!
حدود ساعت شیش بعد از ظهرش، من و سیما و پدر و مادرم رفتیم خونه ي نیما اینا که کمی وقت داشته باشیم با همدیگه
صحبت کنیم. پدر نیما می گفت که شکر خدا هیچ مشکلی نیس و آقاي پرهام قول و جواب مساعد داده. خیلی خوشحال بودم.
یه ساعت بعدش هنگی حرکت کردیم و رفتیم خونه ي یلدا اینا . وارد حیاط شون که شدم، دیدم پشت پنجره شون واستاده و
« منم براش دست تکون دادم که نیما گفت
جلف بازي در نیار! یه خرده شم بذار براي بعد از عروسی!
گم شو نیما! اونجا رفتیم شروع نکنی شوخی کردن ها!
نیما بذار اول ببینم می شه یا نمی شه!
لال شه اون زبونت!
نیما بدبخت هنوز عمه خانم مخالفه.
مگه آقاي پرهام نگفته همه چیز جوره؟
نیما همه چیز جوره جز عمه خانم.
راست می گی؟!
نیما از اون روزي که یلدا باهاش دعوا کرد، رفته تو اتاقش و بیرون نیومده! ناهار و شامش رو همونجا می خوره!
براي ما چه فرقی داره؟!
نیما هیچی . اما اگه بزرگ فامیل که همین عمه خانم باشه، با عروسی تون موافق نباشه و تو مراسم شرکت نکنه، هم درست
نیس و هم براي خونواده ي پرهام خیلی بد می شه. حالا بیا بریم که جا موندیم.
از در پایین خونه شون رفته بودیم تو . همه رسیده بودن دم ساختمون و من و نیما هنوز داشتیم تو حیاط حرف می زدیم . »
دوتایی تند رفتیم پیش بقیه جلوي ساخت مون، خدمتکار در و برامون وا کرد و رفتیم تو و خانم و آقاي پرهام اومدن جلو استقبال
و با خوش و بش بردن مون تو سالن . وقتی رسیدیم تو سالن، دیدیم خانم بزرگ رو یه دونه از این صندلی هاکه مثل ننو تاپ
« می خوره خوابش برده. خانم پرهام با خجالت گفت
ببخشین ترو خد ا! خانم بزرگ از یه ساعت و نیم پیش که فهمید شما براي خواستگاري تشریف می آرین و خونواده ي اقاي
ذکاوتم زحمت می کشن و تشریف می ارن، اومده اینجا نشسته منتظر شما ! از بس دوست تون داره، مخصوصا مینا جون رو !
ببخشین! نیما جون رو ! بخدا از بس خانم بزرگ تو خونه، مینا جون می نا جون می کنه، ماهام عادت کردیم نیما جون رو اینجوري
صدا کنیم!
« همه زدیم زیر خنده که نیما گفت »
اتفاقا چند وقته که خودمم هر جا می رم خودمو مینا معرفی می کنم!
« دوباره همه خندیدیم که خانم پرهام گفت »
الان صداشون می کنم.
« نیما با التماس گفت »
نه ترو خدا! زابراش نکنین! بلند می شه نحسی می کنه! بذارین خودش بیدار شه.
همه خندیدیم و همونجا رو مبل ها نشستیم که دو سه دقیقه بعد، یلدا که یه لباس خیلی خوشگل پوشیده بود و موهاش رو هم »
خیلی قشنگ بافته بود، اومد تو و سلام کرد . همه بلند شدیم و جوابش رو دادیم که رفت و کنار کادرش نشست. یه خرده بعد
برامون پایی آوردن و صحبت از این در و اون در شروع شد که از سر و صدا، خانم بزرگ سرشو یه تکون داد و نیما زود شروع
«! کرد صندلی ش رو تکون دادن و پیش پیش کردن! همه زدیم زیر خنده ! جالب اینکه خانم بزرگ دوباره گرفت خوابید
نیما بابا یواشتر! چه خبرتونه؟!
خانم پرهام نیما جون بذار بیدارشن خانم جون!
نیما نه، نه! این الان در سن بلوغه! احتیاج به خواب زیاد داره!
« دوباره همه زدیم زیر خنده. یه خرده که گذشت، پدر نیما گفت »
خب جناب پرهام . ما دوباره خدمت رسیدیم که انشااله این دفعه این امر خیر صورت بگیره . دیگه همه چی دست شما رو می
بوسه.
« آقا پرهام یه لحظه ساکت شد و بعد گفت »
باعث افتخار ماس که با یه همچین خانواده اي وصلت کنیم. انشااله به پاي هم پیر بشن.
تا اینو گفت همه شروع کردن دست زدن که خانم بزرگ از خواب پرید ! نیما تند تند شروع کرد پیش پیش کردن و صندلی »
« رو تکون دادن اما دیگه فیاده نداشت و خانم بزرگ چشماشو وا کرد و تا نیما رو دید خندید و گفت
اومدي مینا جون؟! کی اومدي؟
« نیما همونجور که صندلی رو تند تند تکون می داد گفت »
توش نره! « خواب » پیش پیش پیش! بخواب خانم بزرگ جون! چشماشتو ببند
توش نره؟! مگه بارون داره می آد؟ « آب » خانم بزرگ چشمامو ببندم
« همه زدیم زیر خنده که نیما گفت »
دیدین حالا! حالا خودتون بیاین باهاش یکه به دو کنین!
خانم بزرگ مینا جون، اینا که قرار بود خواستگاري، اومدن؟
نیما بعله خانم بزرگ.
خانم بزرگ پس کجان؟ چطور با شماها اومدن؟ داماد کیه؟
« نیما برگشت یه نگاهی به من کرد و گفت »
بیا جلو خودتو به خانم بزرگ نشون بده وگرنه تا شب هی حاضر غایبت می کنه!
« بلند شدم و رفتم جلو و یه خانم بزرگ سلام کردم که خانم بزرگ گفت »
اینکه ضیا جون خودمونه! پس داماد کجاس؟!
نیما خانم بزرگ، داماد همین بیچاره س!
!؟« بیکاره س » خانم بزرگ دامادمون
می کنه؟! « وردست باباش کار » ! نیما نه بابا
می کنه؟! حماله؟! « عدس با ماش بار » خانم بزرگ
« یه دفعه همه زدیم زیر خنده که خانم بزرگ گفت »
عمه خانم خبر داره یه همچین آدمی می خواد بیاد خوا ستگاري؟ ضیاجون که به این خوبی بود و شغل شم مهندسی بود رد
کردین، حالا یلدا باید زن یه حمال بشه!
« دوباره همه زدیم زیر خنده. خانم بزرگ که عصبانی شده بود گفت »
برین عمه خانم رو صدا کنین بیاد پایین بفهمه قراره کیا بیان خواستگاري برادر زاده اش ! رفته تو اتاق بست نشسته که چی؟ !
هی بهش گفتم عمه خانم تو این روز و روزگار مرد خوب کم گیر میاد . این یلدا رو بده به این ضیا جون که چقدر پسر خوبیه !
گوش نکرد که نکرد! حالا باید بشینم اینجا منتظر حناله بشیم که بیاد دخترمون رو ورداره بره!
« دیگه همه داشتیم از خنده می مردیم که نیما گفت »
خانم بزرگ، داماد حمال هس اما بین هزار تا حمال تکه! یعنی قیافه ش رو که نگاه می کنی، داد می زنه که صد ساله حماله!
« همه زدن زیر خنده! برگشتم چپ چپ نگاهش کردم که خانم بزرگ گفت »
ضیاجون غصه نخوري آ! من اگه بمیرم نمیذارم این وصلت سر بگیره!
« بعد برگشت به آقاي پرهام و خانمش نگاه کرد و گفت »
شماها مگه دیوونه شدین که انقدر راحت نشستین حماله بیاد خواستگاري دخترتون؟!
نیما سیاوش کاشکی توام رفته بودي و درس ت رو می خونی که امروز پدر و مادرت خجالت زده نشن!
باز شوخی بی موقع کردي؟!
نیما من چیکار کنم که دخترشونو به حمال نمی دن!
دوباره همه زدن زیر خنده که به نیما اشاره کردم یه جوري جریان رو به خانم بزرگ حالی کنه . نیما دست خانم بزرگ رو »
« گرفت و گفت
!« داماد همینه که جلوت نشسته » ، خانم بزرگ
دیگه چی؟! !؟« داماد علیله و جلوش شکسته » خانم بزرگ
این دفعه دیگه خودمم خنده م گرفته بود! نیمام که خیلی کم می خندید داشت قاه قاه می خندید! »
نیما بابا دیگه پا رو حق نذار! طرف حمال هس اما چیزیش نشکسته!
اونقدر می خندیدیم که تمام خدمتکارا اومدن تو سالن ! خانم پرهام که داشت اشک از چشماش می اومد، رفت پیش خانم »
بزرگ و بلند، جلوي سمعک جریان رو گفت . وقتی خانم بزرگ جریان رو فهمید و متوجه شد که چقدر اشتباه کرده، خودش
« بیچاره خجالت کشید و گفت
ترو خدا ببخشین منو! انگار هنوز گیج خواب بودم و نفهمیدم جریان چیه! خدا مرگم بده که چه حرفاي بدي زدم!
« همه شروع کردن باهاش حر زدن که ناراحت نشه. بعدش بلند شد و اومد جلوي منو صورتم رو ماچ کرد و گفت »
الهی شکر که شما دو تا بهم رسیدین. بخدا من تا این عمه خانمو می دیدم و از تو هی تعریف می کردم.
« ازش تشکر کردم که آقاي پرهام گفت »
این خنده ها رو به فال نیک می گیریم. انشااله که خوشبخت بشن.
« بعد برگشت به من نگاه کرد و در حالیکه اشک تو چشماش جمع شده بود گفت »
سیاوش جان، ما همین یه دختر رو داریم که خیلی م نسبت بهش غفلت کردیم . اول سپردمت به خدا و بعد به تو . مواظبش
باش.
سرمو انداختم پایین که همه شروع کردن دست زدن و نیما بلند شد و به همه شیرینی تعارف کرد. یه خرده بعد دیدیم که »
« آقاي پرهام و خانمش دارن با هم آروم صحبت می کنن. وقتی متوجه شدن که ما داریم نگاه شون می کنیم، آقاي پرهام گفت
معذرت می خوام اما داشتم در مورد مسئله مهمی با هم حرف می زدیم . راستش می دونین که شازده خانم بزرگ فامیل
هستن. نبود ایشون در مراسم، یه مقدار باعث مشکل می شه. اگه می شد که ...
« بقیه حرفش رو نگفت که پدرم گفت »
اگه شما صلاح می دونین من و جناب ذکاوت بریم باهاشون صحبت کنیم.
آقاي پرهام خیلی ممنون اما فکر نکنم فایده اي داشته باشه.
پدر نیما چطوره خانما برن باهاشون صحبت کنن؟ خانما حرف همدیگرو بهتر می فهمن.
خانم پرهام فایده نداره . عمه خانم اخلاق عجیبی داره. به حرف هیچکس گوش نمی ده. این چند وقته اصلا با ما حرف نزده و
هر چی از پشت در باهاش صحبت کردیم جواب هیچکدوم رو نداده! فقط در اتاقش رو براي خدمتکار وا می کنه!
مونده بودم که چیکار باید کرد . تو دلم هی خدا خدا می کردم که نکنه یه دفعه سر این قضیه، عروسی ما بهم بخوره ! برگشتم »
نیما رو نگاه کردم که داشت یه پرتغال رو آروم آروم پوست می کند . انقدر از دستش حرص خوردم که نگو! انگار نه انگار که
مسئله مهمی اینجا پیش اومده ! خیلی راحت پرتغالش رو پوست کند، نمک زد و یه پر خودش می خورد و یه پر می داد خانم
بزرگ و یه پر می داد به سیما که اون طرفش نشسته بود ! اونام راحت ازش می گرفتن و می خوردن! پرتغال اولی که تموم شد،
یه پرتغال دیگه ورداشت ! دلم می خواست یه چیزي پرت کنم تو سرش ! حواس شم فقط به پرتغال پوست کندن بود! یه دفعه
متوجه شدم که خانم واقاي پرهامم دارن نیما رو نگاه می کنن ! برگشتم این طرف دیدم همه دارن نیما رو نگاه می کنن ! فکر
« کردم بخاطر پرتغال خوردنش، توجه بهش جلب شده که نیما همونجور که پرتغال رو پوست می کند و سرش پاییت بود گفت
بیخ ودي منو نگاه نکنین ! عمه خانم به حرف تنها کسی که گوش نمی ده، منم! یادتون رفت همین چند وقت پیش داشت
محاکمه م می کرد؟!
پرهام اتفاقا برعکس! تا حالا تنها کسی که تونسته عمع خانم رو بخندونه توئی مینا جون! ببخشین نیما جون!
نیما دست شما درد نکنه!
پرهام تقصیر این خانم بزرگ بخدا! این اسم رو انداخته تو دهن ما! باور کن نیما جون من خودم چند بار شنیدم که وقتی
و می خنده! فکر کنم اگه تو باهاش صحبت کنی، آروم بشه. « مینا جون » شازده خانم تنهاش، با خودش می گه
همه شروع کردن حرفاي اقاي پرهام رو تائید کردن . منم داشتم سرمو تکون می دادم که به دفعه به پوست پرتغال پرت کرد »
« طرفم و گفت
چقدر من به تو خدمت کنم آخه؟ ! انقدري که من واسه تو کار کردم، تو شرکت براي بابام که بهم حقوق می ده کار نکردم !
اون وقت یه بار که می آم با این سیما خانم حرف بزنم، تو همه ش از مورچه ها و زنبوراي بی صاحب مونده طرفداري می کنی!
« همه مونده بودن چی می گه، فقط من و سیما می خندیدیم که بهش گفتم »
دیگه بهت قول می دم که ازشون طرفداري نکنم.
نیما نمی شه! باید بگی همه مورچه ها و زنبورا زن می گیرن! اونم تازه هر کدوم دو تا سه تآ!
باشه، هر چی تو بگی؟!
آقاي پرهام مگه زنبوران زن می گیرن؟!
نیما ببینم، وقتی نوبت من می شه تمام زنبوراي و مورچه هاي دنیا مجردن اما نوبت زن گرفتن این سیاوش که می شه همه
شون می رن دنبال خونواده تشکیل دادن؟ ! اصلا من نمی رم با عمه خانم حرف بزنم! مورچه ها که زن نگرفتم، لازم نکرده این
سیاوشم زن بگیره!
« همه مونده بودن چی می گه که من جریان رو براشون تعریف کردم و اونام مرده بودن از خنده »
آقاي پرهام تو این کار رو بکن، من قول می دم که با سیما جون حرف بزنم که زودتر زن تو بشه.
نیما آهان! این شد حرف حسابی.
« اینو گفت و بلند شد و رفت طرف پله هاي و گفت »
یکی بیاد اتاق شازده خانم رو بهم نشون بده.
« یلدا بلند شد »
نیما بلند شو دیگه سیاوش!
من بیام چیکار؟
نیما مگه نمی خواي زن بگیري؟
چرا.
نیما پس پاشو بیا که اش با جاشه ! شب چله رو دوست داري، باید سوز و سرماش تحمل کنی! بلند شو من دست تنها نمی
تونم حریف عمه خانم بشم!
بلند شدم و با یلدا و نیما، از پله ها رفتیم بالا و یلدا اتاق عمه خانم و نشونمون داد و نیما بهش گفت که بره پایین . وقتی یلدا »
« برگشت پایین ، نیما به من گفت
هر کاري من کردم، یا هر حرفی زدم، تو صدات در نمی آدها!
باشه اما پس براي چی گفتی من بیام؟
نیما تو پیش باشی قوت قلب می گیرم اما اگه چیزي گفتم و تو خواستی نصیحتم کنی می زنم تو دهنت آ!
بی تربیت!
نیما هیس! اینجا دیگه اوسا منم!
رفتیم پست در اتاق عمه خانم و نیما در زد . اول کسی ج.اب نداد و نیما دوباره در زد که عمه خانم خیلی خ شک و عصبانی »
« جواب داد
بله!
« تا عمه خانم جواب داد، نیما مثل اینکه با خودش حرف می زنه اما طوري که عمه خانم می شنید، گفت »
اینکه شازده خانم نیس! صدا شازده خانم انقدر کلفت نبود که!
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.